راستی میدانستی « ولنتاین » هم فیلتر شده؟ گمانم به خاطر نبودن توست!
راستی میدانستی « ولنتاین » هم فیلتر شده؟ گمانم به خاطر نبودن توست!
از آنهایی که دوستشان دارم و دوستم ندارند؟
از کسانی که دوستشان دارم، عاشقشانم، میخواهم مال من باشند، آنها هم دوستم دارند، اما مال دیگری اند؟
از کسانی که دوستم دارند و دوستشان ندارم؟
از اینکه این جمله ها همه شان با « از » شروع میشوند متنفرم!
لعنتی! من تو را دوست دارم!
توضیح: این پست از تبعات خواندن وبلاگ کسرا است!
شاید از این پس دُز عاشقانه این ولاگ بالا رود، شاید، قول نمیدهم!
در همین رابطه یک آقایی که فامیلیش مهدیون است و اتفاقا مدیر عامل «سازمان فناوری اطلاعات ایران» است گفته از این موضوع اطلاعی ندارد!!! و تازه ربطی به سازمان ایشان ندارد، «شرکت ارتباطات زیر ساخت» باید پاسخگو باشد، ما هم از آنجا که میدانیم ایشان آدم مسئولیت پذیری است و اگر مشکل[سیاه نمایی کردم الآن؟] مربوط به ایشان بود، ایشان سریعا مشکل را حل مینمودند، از ایشان تشکر مینمائیم!!
آقای مدیرعامل سازمان فناوری اطلاعات افزودند: «من از ایمیل های خارجی استفاده نمی کنم و مشکلی در استفاده از ایمیل های داخلی خود مشاهده نکرده ام.»!!!!
پر واضح است که پاسخ مسئولینِ اون یکی سازمان هم یه چیزی تو همین مایه هاست!
تکمله: بنده از طرف خودم و خانواده تشکر مینمایم کلن!!!!!
نام بعضی نفرات
رزقِ روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
[نیما یوشیج]
دشتهایی چه فراخ
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی
پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم
چه کسی با من حرف میزند؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجهزاری سر راه. بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ و فراموشی خاک
لب آبی گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایهها میدانند، که چه تابستانی است. سایههایی بیلک
گوشهای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا میخواند
[سهراب]
پ.ن. : چه قدر خوب است حال این روزهایم؛
بودنِ آدم هایی که ما بودنشان را دوست میداریم، زمین را زیباتر میکند! [با تو بودما آقای بردیا خان]
چه میکنه این پرسپولیس!
چه میکنه ایمون زاید!
به زنبوره میگن تا حالا تو 10 دقیقه سه تا گل خوردی؟
میگه مگه من استقلالم؟ :دی
پیروزی شکوهمند تیم فوتبال پرسپولیس در ده دقیقه، با ده نفر، در دههء فجر را گرامی میداریم. :دی
بعد هم همگی(16 نفر) با یه اتوبوس برگشتیم و تا مقصد زدیم و خوندیم و ...
خلاصه جاتون خالی، دم همهء بچه ها هم گرم، بدجوری بهمان چسبید امروز!
+
همیشه دوست داشتم آدم بزرگی بشوم(الان هم هستم(اعتماد به نفس کاذب)) و چند میلیون نفری مرا بشناسند(نمیدانم برای چه!)؛ بذار صمیمی تر باشم، دوست داشتم یه فوتبالیست باشم که فوتبالم را از ملوان شروع کنم، بعد برم پرسپولیس، بعدش ترانسفر بشم برم منچستر، اونجا یه دوران مزخرف فوتبالی را سپری کنم(منچستر بعد از سیتی و آرسنال و چلسی و لیورپول پنجم بشه و من هم کلا سه هفته به مقادیر 1'، 4' و 7' بازی کنم و بقیش رو کلا نیمکت نشین باشم)، بعد میلان که همیشه بازیکنای داغون میخره، منو بخره و تو میلان دوباره زنده بشم با میلان قهرمان سری A بشم و بیشترین تعداد پاس گل رو تو یه فصل بدم و با اینتر و یووه کلی اختلاف امتیاز داشته باشیم، بعدش برم رئال و اونجا دوباره فوتبالم نابود بشه، اما نه به فضاحت منچستر، کلا دو تا گلم بزنم تو رئال، بعد برای فصل بعد برم بارسا و اونجا دوباره تا حدی روزای خوبی را پشت سر بذارم و برای فصل بعد که فصل آخر دوران بازیم هست، یه نیم فصل تو پرسپولیس باشم و نیم فصل دوم تو ملوان(اون فصل پرسپولیس قهرمان لیگ و ملوان قهرمان جام حذفی بشه(فصلایی که تو رئال و بارسا بازی میکنم هم اون تیما قهرمان میشن))؛
بعدش بشم سفیر صلح یونیسف و دو سه تا کتاب بنویسم و یکی دو تا آلبوم موسیقی اینترنشنال با مضامین عشق و صلح منتشر کنم(اصلا شاید اسم آلبوما شد Love & Peace 1&2)؛
این همه نوشتم تا بگم اول کتاب هام مینویسم: «نوشته را مقدس تر از آن میدانم که با برخی کلمات نازیبا حرمت آن را بشکنم»، یا مثلِ اولِ کتابِ سیاستهایِ پولی و مالیِ این ترم بنویسم:« تقدیم به همهء دولتمردانی که از دولت به دولت نرسیدند»
+
اینو خیلی دوست دارم، تو یکی از اون وبلاگایی پیدا کردم که تو بند اول گفتم: (عاشق شدم امروز)
+
و این: (از عهد ژوراسیک)
+
یه حس لعنتیه که وقتی داری یه چیزی رو با صدای بلند برای یه نفر میخونی و تازه داری به آخرش نزدیک میشی و میخوای نتیجه گیری یا توضیحاتِ اضافهء خودت رو بهش ضمیمه کنی، طرف میگه: «من دیرمه ، فعلا خداحافظ» [با یادی از ماشین شماره ب 11]
+
به دلیل اینکه من در کرج زندگی میکنم و دانشگاه نسبتا درپیتمان(نسبتا، چون از قبلی نسبتا بهتر است) در حوالی قزوین قرار دارد، اغلب روزها با اتوبوسهایی که از تهران به سمت یکی از استانهای واقع در شمال تا غرب کشور، حرکت میکنند به این «مبداء همهء تحولات» میروم؛ هر بار سوار اتوبوسی شدم که به مقصد یکی از این استانها(نامش بماند) میرود، بوی بسیار عجیب و بد و قوی ای به مشام میرسد که باعث میگردد بنده طاقت از کف برده، به صورت نیمه هشیار به دانشگاه برسم؛ گفتم که دفعه بعد اگر مراعات نکنند مثل آقایی که قصد داشت نام مفاسد اقتصادی را اعلام کند، نام استانشان را فاش میکنم!
ضمنا اهالی یکی دیگر از استانها، خیلی داخل اتوبوس حرف میزنند؛ روزهایی که امتحان نداریم، مشکل با هندزفری و افزایش ولوم حل میشود، اما روزهایی که امتحان داریم از آنجا که بنده خواندن چند صفحهء آخر و مرور درسها را در اتوبوس انجام میدهم، خیلی تداخل داده ها ایجاد میکند و مشکل ساز میشود؛ موقع برگشتن هم به خصوص شنبه ها که ساعت آخر با پروفسور(!) همتی درس داریم و اعصابمان خیلی خط خطی است، صحبت های پایان ناپذیر این عزیزان خیلی روی مخ است! شما هم رعایت کنید همشهری!
+
احتمالا به روانپزشک نیاز دارم، حالم خوب نیست، ضمنا لازم هم نیست با من صحبت کند، یک پرینت از این پست میگیرم و برایش میبرم.
+
بعد از این پست طولانی، احتمالا سالها نخواهم نوشت.
+
عادت کرده ام که دیگر حرف نزنم، فقط نگاه کنم.
+
احتمالا بعد از انتشار این پست از کارم پشیمان میشوم اما چند وقت است که از روی دل کارهایم را انجام میدهم نه عقل(اگر وجود داشته باشد)!
+
ضمنا آقای محمد جواد! دوباره نیای بنویسی: «چه پست خوبی بود»!!!