دیواری را بالا میبردند،کارگرانی بی حوصله، آجر روی آجر میگذاشتند، از سر بی ذوقی و بی خیالی. شعری را زمزمه میکردند که بوی کسالت میداد و آسمان انگار دلتنگ و زمین انگار خسته و گنجشکها انگار بی حس و حال.
ناگهان یکی از کارگران معمار را دید که پنهانی نگاهشان میکرد.
به رمز ایما و اشاره، کارگران دیگر راخبر کرد، و همین که همه دانستند چشم های معمار آنها را مینگرد، گرم شدند، ذوق کردند و بر سر شوق آمدند. آوازهایشان جان گرفت و گنجشکها انگار به شور آمدند و نه آسمان دیگر دلتنگ بود و نه زمین دیگر خسته.
آجرها تند و تند روی هم گذاشته میشد و دیوار به شتاب بالا میرفت. تلاشی زیبا بود و سعی ای پر شور، زیرا همه میدانستند که چشمی آنها را میبیند و همه میخواستند که در برابر آن چشم بهترین باشند.
معمار تماشایشان میکرد و لبخند میزد.
***
غروب که شد دیوار بیش از هر روز بالا رفته بود و کارگران کمتر از همیشه خسته بودند.
معمار جلو آمد و دست کارگران را بوسید و گفت: این همه تلاش از سر آن بود که میدانستید، چشم هایی شما را میبیند.
اما ای کاش میدانستیم و کاش باور میکردیم که جهان نیز معماری دارد که پوشیده نگاهمان میکند. از فراز تمام لحظه ها و از بالای تمام ثانیه ها. آن وقت زندگی چه قدر شورانگیز میشد، تکاپویی زیبا در برابر چشم های معماری که نامش خداوند است!
منبع: مجله 40چراغ شمارهء 258
نویسنده: عرفان نظرآهاری