عاشق نشدی
جمعه, ۹ شهریور ۱۳۸۶، ۱۰:۱۰ ق.ظ
زندانی زندان دقایق نشدی ...
وقتی که مرا از دل خود می رانی ...
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی ...
زرد است که لبریز حقایق شده است ...
تلخ است که با درد موافق شده است ...
شاعر نشدی وگر نه می فهمیدی ...
پاییز بهاریست که عاشق شده است.
۸۶/۰۶/۰۹
بیاوفکرچاره ای به حال این قلام کن
رانده شدم از همه جا آمده ام به سوی تو
کوچه به کوچه آمدم برای جستجوی تو
گوشه عزلت غمت پناه قلب خسته ام
مثل سگی پشت درخانه تو نشسته ام
ای که به یک نگاه خود سلسله بسته ای به دل
در این جهان بی وفا عجب نشسته ای به دل